-

 

 این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
 
.
.
.
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
 
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
 
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است
 
.
.
.
  تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
 
یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
 
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند
 
اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
 
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
 
 

 

 




ادامه مطلب
تاريخ : 16 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفانهاست دراین سینه ی تنگ
 
...تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
 
سپردم سینه را بر سینه ی کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
 
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور
 
بخوان، ای مرغ مست بیشه ی دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
 
لب دریا غریو موج و کولاک
فروپیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
 
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
 
لب دریا شب از هنگامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز
 
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 16 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
 
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
 
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
 
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
 
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم.


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 16 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

                                                                  مردم کشور من دیگر گرسنه نیستند،
آنها روزی چند وعده گول می خورند...
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                   فریدون فرخزاد

 




تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود
ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی
معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود
 درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود
 
دانش چو گوهریست که عمرش بود به
باید گران خرید که ارزان نمی‌شود
 روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
 وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود
 دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
 دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود
 دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود
 آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود
 از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود
 همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای
 دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود
 تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل
 هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود
 گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
 تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود
 تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است
 انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود
 دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
 خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود
 افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش
 دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود
 سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
 فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود
 هر رهنورد را نبود پای راه شوق
 هر دست دست موسی عمران نمی‌شود
کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد
این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود
جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود
کار آگهی که نور معانیش رهبرست
بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود
آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود


اثر: پروین اعتصامی


تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: ايدوست, اين پيراهن است, افسار نيست

گفت: مستي, زآن سبب افتان و خيزان مى روي
گفت: جرم راه رفتن نيست, ره هموار نيست

گفت, مى بايد تو را تا خانه قاضيبرم
گفت: رو صبح آي, قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت: نزديك است والي راسراي, آنجا شويم
گفت: والي از كجا در خانه خّمار نيست

گفت: تا داروغه راگوييم, در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت: ديناريبده پنهان و خود را وارهان
گفت: كار شرع,‌كار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت,‌جامه‌ات بيرون كنم
گفت: پوسيده است, جز نقشي ز پود و تارنيست

گفت: آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه
گفت: در سر عقل بايد, بى كلاهيعار نيست

گفت: می بسيار خوردي زآن چنين بى خود شدي
گفت: اي بيهوده گو, حرف كم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيار مردم, مست را
گفت: هشياريبيار, اينجا كسي هشيار نيست


اثر: پروین اعتصامی


تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

روزی گــذشــت پــادشـهـی از گــذرگـهـی
فریاد شوق بر سـر هـر کوی و بـام خـاست
پرسید زان میـانـه یـکـی کـودکـی یـتـیـم
کاین تابناک چیست که بر فرق پادشاست؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که مـتـاعی گـرانـبـهـاسـت
نزدیک رفــت پـیرزنـی گـوژ پشت و گفت
این اشک دیده­ی مـن و خـون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبـانی فریفته است
این گرگ سال­هاست که با گله آشنـاسـت
آن پارسا که ده خرد و ملـک، رهـزن اسـت
آن پادشـا کـه مـال رعیـت خـورد گداسـت
بـر قـطـره­ی سرشـک یتیمـان نظـاره کـن
تا بنـگـری کـه روشنـی گـوهـر از کـجـاست
پرویـن به کجروان، سخن از راستی چه سود
کو آنچنان دلی کـه نـرنـجـد ز حـرف راسـت


اثر: پروین اعتصامی


تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بفلک سر به در آورده بنائیست عظیم
مظهر قدرت گنج است و سر و زر و سیم
سر بسر داخل آن غرق می و موسیقی
ساز، با مطرب و ناز، از زن و می با ساقی
اینطرف دود سرر خیز کباب است، کباب
آنطرف بوی دل انگیز شراب است، شراب!
صد رقم میوه خوشبوی و شکر بار در آب
نیمه عریان همه جا موج زند مست و خراب:
زن شوریده سر می زده با سینه باز،
سر به زانوی گروهی دغل و شعبده باز
کارفرما به سخن میکند اینسان آغاز:
دوستان! همکاران!
عید فطر است امروز...
پند این پیر جهاندیده همه گوش کنید
تا به پایان نرسد سال و مه غارتگر
نرود شوکت سرمایه به تاراج فنا
خون انسان ستمدیده، به نیرنگ و فسون
بچکانید و قدح پشت قدح نوش کنید!
دوستان! همکاران!
چه سعادت به جهان برتر و بالاتر از این
که شریکیم به خوشبختی و آسوده ز غم!
ز کران تا به کران...
هر کجا کرکس سرمایه به منقار ستم
میکند پاره دل خسته دل رنجبران
بخورید همکاران!
روزه امسال گرفتم که خدا سال دگر
طایر آز مرا باز دهد بال دگر
بال بگشایم و چون جغد به پرواز آیم
ده به د، شهر به شهر...
بخورم خون بشر
سال دگر، بکفم گنج دگر، باز آیم
*****************
 
ناگهان صحنه عوض میشود و رعشه مرگ
میشکافد در و دیوار بنا از رگ و پی
میقتد لرزه براندام هوسبار ستم
میپرد رنگ ز رخساره می
ناله ای می رسد آهسته به گوش از ره دور
ناله ای از ته گور ....
"کوره شد منفجر و سوخت تنش و ای مردم!
            سکته کرد از غم او بیوه زنش ای مردم!
            مرد فرزند من و هیچ نمانده است ازو!
            جز همین غرقه به خون پیرهنش ای مردم"
******
 
میپرد مستی می از رخ ارباب سکوت
میزند پرسه در اطراف بنا از چپ و راست
خبری وحشتناک!
خبر مرگ سقوط!
میکشد نعره که:"ایوای ببین کوره ماست، که چنین شعله به هر سوی بر افروخته است"
"بله ارباب"، دهد پاسخ سربسته به او
پسری از ته باغ
" تن صدها نفر از کارگران سوخته است"
خفه شو مرد! که من چیز دگر می پرسم!
کی من از سوختن کارگران می ترسم؟
بدرک گر که هزاران نفر انسان مردند!
به جهنم که دو صد غنچه و گل پژمردند!
چشم تا کار کند هست در این شهر چو ریگ
لخت و عریان همه جا کارگر پیر و جوان
صحبت از ریختن سقف بود بر سر دیگ!
نه که آشفتگی و سوختن کارگران!
*************************
 
چه بگویم به تو ای نظم جنایت پرور...
زاده جهل و فسون روسپی پول پرست
که به دیوان سیاهت به سرشک شب رنج
رنج شوریده سر، گرسنه پینه به دست
که طلا، پشت او را با تبر فقر شکست.
چه جنایت ها هست؟!
***********************
 
بروید.. بروید...
جانیان ز شرف عاری و مست از می و خون!
پند آن پیر جهاندیده همه گوش کنید
خون انسان ستمدیده به نیرنگ وفسون
بچکانید و قدح پشت قدح نوش کنید
غافل از اینکه کنون:
ز پریشانی اعماق پریشان قرون
و .. زبالین سکوت
و ز آغوش سیه روزی آغشته به خون
همه در بدران
همه کارگران، برزگران
در صفوفی محکم
ز کران تا به کران!
دست در دست به پا میخیزند...
و به فرمان زمان
در و دیوار به خون تشنه کاخ ظلمات
با نوائی طرب انگیز فرو می ریزند
بر سر مفتخوران
***************************
 
خرمن جور و ستم زآتش فردای سپید
در دل مرده صحرای فسون می سوزد
سوزن رنج به دست
جبر تاریخ، لب فقر و قیود
در کنار لب سرمایه و سود
به لب دامن دنیای کهن میدوزد!


اثر: کارو


تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

حاجی فیروز

 

ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سر خوش و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول
به سیاهی شب بخت بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه این هموطن لخت به این صورت زشت
رو سیه ساخته و کو به کو افتاده به راه
آری ای هموطنان
سرگذشتیست مرا تیره در این روی سیاه

لحظه ای محض خدا خویش فراموش کنید
غم پنهانی من گوش کنید
در دل آتش فقر
در غم خاموشی
وز همه تلخی جانسوز که یک عمر کشید
قلب من بس که تپید
قلب من بس که شکست
نفسم بس که در اعماق دلم نعره کشید
هوسم بسکه به مغزم کوبید
پای یک مشت ستمکار فرومایه پست
بس که برخاک سیاهم مالید
مثل یک قطره سرشک
ازدل خون
زندگی بر لب چشمم غلطید
با سر آهسته زمین خورد و تن سرد زمین
لاشه مرده روحم بوسید
وندر آغوش به هم کفته وهم و جنون
مغز بیچاره بختم پوسید
نفسم....
هر چه بیهوده مرا کشت بسم بود بسم

نفس بی کسم ای زنده دلان قطع کنید
سینه ام چاک کنید
این غبار سیه از روی رخم پاک کنید
به چه کار آیدم این چشمه خون
این تن مرده مرگ
که تن زنده من کرده چنین آواره
از کف سینه ام آرید برون
ببرید...
ببرید در بیابان سکوت
زیر مشتی لجن و سنگ سیه خاک کنید

آری ای هموطنان
چشمه عشق در این ملک سراب است سراب
پایه عدل و شرف پاک خراب است خراب
عز و مردانگی و فهم عذاب است عذاب
جور بر مردم بد بخت صواب است صواب
آه ای چشم زمین قافله سالار زمان
باز گو با من سر گشته خور عالم تاب
آدمیت به کجا رفته کجا رفته شرف
کو حقیقت ز چه رو مرده چرا رفته به خواب
این چه رسمیت چه نظمیست چه وضعیست خدا
سبب این همه بد بختی عم کیست خدا
جز خدایان زر و کهنه پرستان پلید
هیچ کس زنده در این شب به خدا نیست خدا
کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار
که پیادست در آن حق وستمکار سوار
سر نوشت همه بازیچه مشتی عیار
سر زحمت به طناب عدم از دار به دار
زیر خاک است گل و زینت گلدان ها خار
فقر می باردش از هر در و از هر دیوار

زندگی پول نفس پول هوس پول هوار
مرغ حق يخ زده اندر قفس پول هوار
قدرتی کو که بر آید ز پس پول هوار
هموطن خنده مکن بر رخ این حاجی خوار
صحبت از عید مکن بگذر و راحت بگذار

من بیکار که صد بار بمیرم هر روز
بالشم سنگ و دلم تنگ و تنم بستر سوز
کت من در گرو عید گذشته است هنوز
به من آخر چه که نوروز سعید است امروز
کهنه روزم چه بد آخر که چه باشد نوروز
هفت سین من اگر بودی و می دیدی چیست
همنشین من غارت زده می دیدی کیست
می زدی داد فلک تا به فلک زنگ به زنگ
که تف بر تو محیط شرف آلوده به ننگ
هفت سین من که چه سینی و چه هفت
سینه ای کشته دل و سوز سرشکی گلرنگ
سرفه های تب و سرسام سکوتی دلتنگ
سفره ای خالی و سرما و سری بر سرسنگ
آری ای هموطنان
سالتان باد به صد سال فرحبخش قرین
هفت سین کی به جهان کسی بهتر از این

دیده هر سو که بیفتد ز یسار و ز یمین
سایه فقر سیه کرده سرو روی زمین
سبز برگ در ختان همه بی لطف و حزین
لاله را ژاله صفت اشک الم گشته عجین
زن غمین پیر غمین بچه غمین
وه که سرتاسر این ملک ستمدیده زار
نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار
شیون و درد و فغان داده به سر باد وزان
جای می خون سیه می چکد از چشم رزان
این که چیزی نبود هموطنان بدتر از
عجب اینجاست که افتاده زپا چرخ زمان
کی فلک دیده به خود
فصل خزان بعد خزان
 

 


اثر: کارو


تاريخ : 14 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
 تا کاج جشن‏های زمستانی‌ات کنند
 
پوشانده‌اند صبح تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
 
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند !
 
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
 
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند 
 
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند!

 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
 
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
 
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
 
هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
 
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته
 
زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد
 
سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد
 
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد
 
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد
 
آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند؟!
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند
گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند
كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند
سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند
اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند
 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگ‌اند و من آيينه با خود مي‌برم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است مي‌بارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي‌دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي‌كنيم
سفره‌ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
 
 
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا
 
 
برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا
 
 
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا
 
 
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
 
 
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
 
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
 
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
 
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند
 
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 

 


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟
باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟
 
 سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
 
 آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟
 
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟
 
 غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 13 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.... کلاغان سیه
            ــ این فوج پیش آهنگ ِ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
 
زمین رخت ِ عزای خویش می پوشید
زمان
            ــ ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
فرو افتاده در طشت افق خورشید
میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پَر بگشوده
پیچک وار
بر دار و در و دیوار
می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگ های قیرگون می ریخت
 
در این تاریکی مرموز ، شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما ،
درون ِ کوره ی آهنگری یک شعله سوزان بود
 
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه ی انسان رها می شد
هزاران سایه ی کم رنگ در یک کوچه
با هم آشنا می شد
طنین می شد
صدا می شد
صدای بی صدایی بود
فرمان اهورایی
 
درون ِ کوره ی آهنگری آتش فروزان بود
و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
غبار راه ِ سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام
خطوط چین پیشانی
نشان از کاروان رفته ی ایام
 
نهاده پای بر سندان
دژم ، پژمان
پریشان بود
ستم ها بر تن و برجان او رفته
دلش چون آهنی در کوره ی بیدادها تفته
از آن رو کان سیه کردار
گُجسته اَژدهاک ِ پیر دُژ رفتار
ــ آن خونخوار
هماره خون گلگون ِ جوانان وطن می خورد
روان کاوه زاین اندوه می آزرد
 
اگر چه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
ولی در سینه اش دل ؟
                        ــ نه
                        ــ که خورشید محبت گرم می تابید
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
فروغ روشنی بخش امید و شوق
                        ــ در چشمش نمایان بود
 
در آن میدان
کنار کارگاه ِ کاوه جمعی جنگجو ، جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهی مهربان افکند
اگرچه بیمناک از جان یاران بود
 
همه یاران او بودند
همه یاران با ایمان او بودند
همه در انتظار لحظه ی فرمان او بودند
 
و کاوه
            ــ آن دلاور مرد آزاده ــ
سکوت خویش را بشکست و این سان گفت :
« گذشته سال های سال
که دل هامان تهی گشته است از آمال
اجاق آرزوها کور
چراغ عمرمان بی نور
تن و جانمان ، اسیر بند
به رغم خویشتن تا چند
دهیم از بهر ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک پیر
                                                سر فرزند
مرا جز قارَن
            ــ این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ی ماران دوش ِ
اَژدهاک ِِ دیو خو گردد
 
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سر بردن
 
به خیزید !
کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمان ها تیر می باید
شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آکاه
همه همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه ی نیرنگ
بریدن رشته ی تزویر
دریدن پرده ی پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دشمنان آثار
ود بی شک
تن و جانتان ز بند بدنگی آزاد
                                    ــ دل ها شاد
 
تن از سستی رها سازید
روان ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
از آن ِ ماست پیروزی ...


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 10 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.... کنار کورۀ آهنگری کاوه
به سر انگشت خود بستُرد اشک شوق
آنگه گفت :
« فری باد و همایون باد
شما را عزم ِ جزم
ــ ای مردم ِ آزاد
به سوی مهر باز آئید
و از آئینه ی دل ها
غبار ِ تیره ی تردید بزدائید
روان ها پاک گردانید
و از جان ها نفوذ اهرمن رانید
 
 که می گوید
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ »
 
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی آسمان دستان فراآورد
                        ــ یاران هم چنین کردند ــ
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد :
 
 « خدای عهد و پیمان ، میترا ،
                        ــ پشت و پناهم باش
بر این عهد و بر این میثاق
                        ــ گواهم باش
در این تاریک ِ پُر خوف و خطر
                        ــ خورشید راهم باش !
 
خدای عهد و پیمان ، میترا ،
                        ــ دیر است ، اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
                        ــ بستیزیم
که تا از بن ،
بنای اژدهاکی را براندازیم
به دست ِ دوستان از پیکر دشمن
                        ــ سر اندازیم
و طرحی نو در اندازیم »
 
 پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره ی آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
                        ــ کاوه با نجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند :
« به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور ، این روشنی بخش دل و جان و جهان ،
                                                   سوگند
که می بندیم ما آزادگان پیمان خود با خون
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر برکشد بیرون
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث ِ اژدهاک ِ پیر
زمین را پاک گردانیم »
 
سپس برخاست
به نیزه پیش بند ِ چرمی اش افراشت
نگاه ِ او فروغ و فرّ ِ فرمان داشت
 
 « کنون یاران به پا خیزید
و برپیمان ِ بسته ارج بگذارید
 
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید !
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی ... »


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 10 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
به کلام فتح نیازم کو؟
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم.
دلِ تخته پاره ندادندم
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به جگر فشردنِ دندانم
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به زبانِ بسته حکایت را
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
شب و بیمِ موج و تبی، تابی
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
به سرا نشستم و در بستم
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشی ی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
 
دل من! مباش چنین غمگین
که به هست و نیست نیاندیشم:
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
دلَکَم! مکوش به آزارم
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم...


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 8 / 4 / 1391برچسب:کلام, خموشی, مرگ, ظلم,فنا, | نویسنده : یار دبستانی|

             

               بی حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست 

 

                                                                                                                                                                                                                                                        باور كنيد كه پاسخ آيينه سنگ نيست

      سوگند مي خورم به مرام پرندگان

 

                                                                                                                                                                                                                                       در عرف ما، سزاي پريدن تفنگ نيست.

 




تاريخ : 8 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
ای غریبان سفر کرده کدامین غربت
بد تر از غربت مردان وطن، در وطن است؟




تاريخ : 8 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

   

 

ای همه گلهای از سرما کبود
                                                     خنده‌تان را که از لبها ربود؟

 

                          

 

 




تاريخ : 8 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
             از بهای آزادی آدمی
                            افزون باشد.

 




تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

از مرگ
هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.
هراس من-باري-همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن
از آزادي آدمي
افزون باشد.
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئي پي افكندن-
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش‌تر باشد
حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

اثر: احمد شاملو


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

جنگل آينه‌ها به هم درشكست
و رسولاني خسته براين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالت‌شان
جز سياهه آن نام‌ها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينه‌هاي خاطره بازشناسند.
تا دريابند كه جلادان ايشان،همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشم‌انداز آزادي آنان رسته بود،-
هم آن پاي در زنجيرانند كه،اينك!
تا چه گونه
بي‌ايمان و بي‌سرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني مي‌كنند،
بنگريد!
بنگريد!
جنگل آينه‌ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست
مي‌دريد
چنين بود:
((-كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي‌ست
تا بلبل‌هاي بوسه
بر شاخ ارغوان بسرايند.
شوربختان را نيك‌فرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته‌أيم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
بر قلمرو خاك
باز يابد.
كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي‌ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد.))
جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان دبح مي‌شوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند.
و بدين گونه بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد.
گوري ماند و نوحه‌ئي.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگي‌اندر
بماند.


اثر: احمد شاملو


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،

‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه
سالی
نوروز
بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوع‌اش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد
وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد

اثر: احمد شاملو


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
 
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
 
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
 
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
 
من نیازی به حکیمانم نیست
" شرح اسباب " من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
 

اثر: نیما یوشیج


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: " می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
 
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

اثر: نیما یوشیج


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن " وگ دار" می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
 
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
 
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


اثر: نیما یوشیج


تاريخ : 6 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی