-

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺎﺭ

ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ

ﺍﯼ ﺩﺭﯾﻎ

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻧﻤﯽ‌آید

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺮﻧﺪﻩ؟

ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺘﻢ

ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ؟

ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﮔﺰﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 29 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

 




تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

عشق شادی ست، عشق آزادی‌ست
عشق آغاز آدمی زادی‌ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده‌ست
تپش نبض باغ در دانه‌ست
در شب پیله رقص پروانه‌ست
جنبشی در نهفت پرده‌ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می‌ورزد
دل و جانش به عشق می‌ارزد
...


اثر: هوشنگ ابتهاج


تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|
تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

شب، امشب نیز

- شب افسرده‌ی زندان

شب ِ طولانی پاییز -

چو شبهای دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز

همه خوابیده‌اند، آسوده و بی‌غم

و من خوابم نمی‌آید

 نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی‌روزن

مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می‌پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجه‌ی دیوار با دیوار ؟

الا یا سنگهای خاره‌ی کر، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی ؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی

- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -

که می‌آید ازو هر شب، صداهای پریشانی

- «... جوانمردا! جوانمردا!

چنین بی‌اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند

بذین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی‌ست

اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر

به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند

 دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ....»

مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

 بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست

چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش می‌مالد

که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

« ... زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

 به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار

غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها

 به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ....»

الا یا سنگهای خاره‌ی کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار

نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی

ولی امروز

( به باز آورده‌ی جوپان ِ بد ماند )

چنان چون گوسفندی، کَه‌ش دَرَد گرگی،

ازو مانده همین داغی .

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

 الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زنّاری

نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟


اثر: مهدی اخوان ثالث


تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی