اثر: هیلا صدیقی
باران شدی یک جا بر باغ باریدی
بعد تقدیر ما بردی یک شب بجای ما جای تمام باغ
بیادعا مردی
اثر: هیلا صدیقی
دوباره لابهلای خاطراتم، سراغ بوی بابا را گرفتم
سراغ خنده های مهربانی، که بر روی لبت پروانه میشد
میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه میشد
غبارخستگیها راکه هر شب ، دم در، از نگاهت میتکاندی
همیشه فکر میکردم که در دل ، تمام بار دنیا را نشاندی
دوباره دیر می کردی و شبها ، کنار تخت خوابم می نشستی
من و تصویر یک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی
ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود
دوباره قصه تردید و باور ،دوباره سهم چشمانت نمک بود
تو بودی و خیال آسوده بودم، که تو فکر من و آینده بودی
تو میگفتی سحر نزدیک اینجاست، و بر این باورت پاینده بودی
ببین بابا که حالا از سر ما ،هزار و یک وجب این آب رفته
از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ،به پای راه تو در خواب رفته
ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده
سحر جا مانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟
شبی در کودکی خوابیدم و صبح ، تمام آرزوها مرده بودند
تمام سهم من از کودکی را ،به روی دست بندت برده بودند
ترا بردند از این خانه وقتی، که چشم مادرم رنگ شفق بود
من و یک سنگر از جنس سکوتم، تو جرمت ایستادن پای حق بود
من و فردای من قربان خاکت، که ما قربانی این خانه بودیم
تو را بردند اما من که هستم، که ما هم نسل یک افسانه بودیم
تو را بردند از این خانه اما، تمام شهر بویت را گرفته
ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته
تو رفتی تا که بعد از تو درین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند
تمام بچه ها در فکر بازی ،و بابا ها همه آزاد باشند
اثر: هیلا صدیقی
شبانگاهست و با دستان بسته
همه، پلهای پشت سر شکسته
سرم را میکشم تا چوبه دار
یکی در سوگ آیینه نشسته
شبانگاهی که سربازان درگاه
به جرم یک خودی کشتن خودآگاه
مرا با دست بسته می کشیدند
برای حاضران تا پای جاگاه
گناهان مرا از سر نوشتند
گلی از من به دست خود سرشتند
به من حتی ندادند سهمی از من
برای خود درو کردند و کشتند
یکی که شکل من بود از در آمد
نه از در ، شایدم از من برآمد
فقط از لابه لای برگه هایش
مصیبتهای نسل من در آمد
یکی دیگر شکایت از دلم کرد
شکایت از هزاران مشکلم کرد
نه از دیروز و امروز و نه ازما
حکایت از خیال باطلم کرد
همه دیدند و گفتند و شنیدند
در آخر هم به رأی خود رسیدند
به جرم قتل یک کودک، خودآگاه
برایم حکم اعدامی بریدند
من و آیینه ها در ماتم شب
همه، جانها گذشته از سر لب
زبان وا کردم و از درد گفتم
از آن جانها که می سوزاند این تب
گنه کردم گناه بیگناهی
گناه ساختن روی تباهی
مرا جنگ فلک از پا درآورد
فلک دریا و من هم مثل ماهی
نه امشب،حبس من پیوسته بوده
تمام عمر دستم بسته بوده
نبوده راهی هرگز تا به مقصد
اگر هم بوده مرکب خسته بوده
دل سرخم سر سبزم فنا کرد
سرم از تن حسابش را جدا کرد
نباشد پای چوبه زیر آب است
سری که هی دو دوتا چهار تا کرد
همانها که مرا سرباز کردند
سر از درمان زخمم باز کردند
هر آن زخمی که مانده گشت طومار
همانها وقت غم سر، باز کردند
اگر مرده درونم روح کودک
فراوانست از این مقتول کوچک
میان سینههای مردم شهر
مزارانیست قد یک عروسک
همه، آیینهها در هم شکستنتد
نخ ناگفتهها از هم گسستند
نگفتم آنچه که باید بگویم
به دستم باز هم زنجیر بستند …
شبانگاهست و با دستان بسته
همه، پلهای پشت سر شکسته
سرم را می کشم تا چوبه دار
یکی در سوگ آیینه نشسته...
اثر: هیلا صدیقی
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ،گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
هوا باراني است و فصل پاييز
|
گلوي آسمان از بغض لبريز
|
|
به سجده آمده ابري كه انگار
|
شده از داغ تابستانه سرريز
|
|
هواي مدرسه ، بوي الف با
|
صداي زنگ اول محكم وتيز
|
|
جزاي خنده هاي بي مجوز
|
و شاديها و تفريحات نا چيز
|
|
براي نوجواني هاي ما بود
|
فرود خشم و تهمت هاي يكريز
|
رسيده اول مهر و درونم
|
پرست ازلحظه هاي خاطرانگيز
|
كلاس درس خالي مانده از تو
|
من و گلهاي پژمرده سر ميز
|
هوا پاييزي و باراني ام من
|
درون خشم خود زنداني ام من
|
چه فرداي خوشي راخواب ديديم !
|
تمام نقشه ها بر آب ديديم !
|
چه دوراني چه روياي عبوري !
|
چه جستن ها به دنبال ظهوري !
|
من و تو نسل بي پرواز بوديم
|
اسير پنجه هاي باز بوديم
|
همان بازي كه با تيغ سرانگشت
|
به پيش چشمهاي من ترا كشت
|
تو جام شوكران را سر كشيدي
|
به ناگه از كنارم پر كشيدي
|
به دانه دانه اشك مادرانه
|
به آن انديشه هاي جاودانه
|
به قطره قطره خون عشق سوگند
|
به سوز سينه هاي مانده در بند
|
دلم صد پاره شد بر خاك افتاد
|
به قلبم از غمت صد چاك افتاد
|
بگو آنجا كه رفتي شاد هستي ؟
|
در آن سوي حيات آزاد هستي ؟
|
هواي نوجواني خاطرت هست ؟
|
هنوزم عشق ميهن در سرت هست ؟
|
بگو آنجا كه رفتي هرزه اي نيست؟
|
تبر تقدير سرو و سبزه اي نيست ؟
|
كسي دزد شعورت نيست آنجا ؟
|
تجاوز به غرورت نيست آنجا ؟
|
خبر از گورهاي بي نشان هست ؟
|
صداي ضجه هاي مادران هست ؟
|
بخوان همدرد من همنسل و همراه
|
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
|
دوباره اول مهر ست و پاييز
|
گلوي آسمان از بغض لبريز
|
من و ميزي كه خالي مانده از تو
|
و گلهايي كه پژمرده سر ميز
|
اثر: هیلا صدیقی
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره
پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره
اثر: هیلا صدیقی
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
درجگر خاری لیکن
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
اثر: نیما یوشیج
با چشمها
ز حیرت این صبح نابهجای
خشکیده بر دریچهی خورشید چارتاق
بر تارک سپیدهی این روز پابه زای،
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
اینک
چراغ معجزه
مردم
تشخیصِ نیمشب را از فجر
درچشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوشهای ناشنوایتان
این طُرفه بشنوید:
در نیم پردهی شب
آواز آفتاب را
دیدیم
گفتند: خلق نیمی
پرواز روشناش را.آری
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:با گوش جان شنیدیم ، آواز روشنش را
باری
من با دهان حیرت گفتم :
ای یاوه
یاوه
یاوه
خلایق !
مستید و منگ؟!!
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی !
هر گاوگندچاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد :
این غول بین
که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.
توفان خندهها...
خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته است
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
سرتاسر وجود مرا
گویی
چیزی بهم فشرد
تا قطرهای به تفته گی خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخی تمامی دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساسِ واقعیتشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریب صداقت بود.
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند
افسوس
آفتاب مفهوم بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!
ای کاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
اثر: احمد شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
*
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکام
مرا فریاد کن.
*
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
*
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
اثر: احمد شاملو
آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
اثر: احمد شاملو
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
اثر: احمد شاملو
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانهایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
اثر: احمد شاملو
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای ، هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی ماند سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را ،ـ که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست ، که حضور انسان آبادانی ست همچون زخمی همه عمر خونابه چکیده همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده به نعره ای چشم بر جهان گشوده به نفرتی از خود شونده آری غیاب بزرگ چنین بود سرگذشت ویرانه چنین بود!!ـ آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، کوچکترحتا ، از گلوگاه یکی پرنده!!ـ
اثر: احمد شاملو
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
اثر: احمد شاملو
مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدامین سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکان ات
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی!
و دل ات
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
اثر: احمد شاملو
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان
گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای
عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش
بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی
گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از
او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر
نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری
بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش
آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی،
بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی
مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز
راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد
دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
اثر: احمد شاملو
روزگار غریبیست نازنین
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلت را می بویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین
عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود وشعر
فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
آنکه بر در می کوبد
شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
برگذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری
خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
اثر: احمد شاملو
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچهِء بن بست.
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود,چون كوه
يادگاري جاودانه, بر تراز بي بقاي خاك.
اثر: احمد شاملو
اثر: احمد شاملو
گفتنيها كم نيست ،
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و برهم گفتيم
ديدنيها كم نيست ،
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
چيدنيها كم نيست ،
وقت گل دادن عشق روي دارقالي بي سبب حتي پرتاب
خواندنيها كم نيست ،
من و تو ساده ترين شكل سرودن را در معبر باد با دهاني
من و تو كم بوديم ،
ما به اندازه ما ميينيم ، ما به اندازه ما ميچينيم
ما به اندازه ما ميگوييم ، ما به اندازه ما ميروئيم
من و تو كم نه، كه بايد شب بيرحم و گل مريم و بيداري شبنم باشيم
من و تو كم نه و درهم نه ، كه ميبايد با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش، نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازه ما هم شده با هم باشيم
گفتنيها كم نيست
اثر: احمد شاملو
اثر: احمد شاملو
فرياد ناميراي خلقم
مرا بر دار بياويز
كه ميلادي دوباره خواهم داشت
دالانهاي كبود سرخ
ميعاد گاه هزاران شقايق نورس
در طلوع باورهاي حقيقي
در غروب شقاوتهاي بي فردا
مارا به سراي بودن فرامي خواند
مرا بردار بياويز
مرا بردار بياويز
من
دوباره زاده خواهم شد
درقلب طوفانهاي بي باك
درانعكاس رودخانه
وكهكشاني بي پايان
من
در شريان زمين
دوباره خواهم روئيد
من فرياد بي پرواي خلقم
مرا بر دار بياويز
مرابردار بياويز
اين دار
پايان راه فرداي توست
وفرداي ما
ناميرا تر از هرروز
مي آيد
شب پرستان صبح صادق می کشند
زانکه خود بيگانه با عشقند و مهر
صبح معشوق و شب عاشق می کشند
ترس و وحشت عقلشان را در ربود
لاجرم ياران سابق می کشند
بهر زخم اندر پی مرهم نیاند
خود طبيب نيک حاذق می کشند
در هراس از حرکت کشتی عدل
خشمگين، باد موافق می کشند
قاتلان شادان و مقتولان به خاک
رهزده را جای سارق می کشند
با که بايد گفت اين وضع عجيب
يار لايق جای فاسق می کشند
قلبها خون شد سپيده تا گفت
در ديار ما شقايق می کشند
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی