-

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺎﺭ

ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ

ﺍﯼ ﺩﺭﯾﻎ

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻧﻤﯽ‌آید

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺮﻧﺪﻩ؟

ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺘﻢ

ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ؟

ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﮔﺰﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 29 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.... کلاغان سیه
            ــ این فوج پیش آهنگ ِ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
 
زمین رخت ِ عزای خویش می پوشید
زمان
            ــ ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
فرو افتاده در طشت افق خورشید
میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پَر بگشوده
پیچک وار
بر دار و در و دیوار
می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگ های قیرگون می ریخت
 
در این تاریکی مرموز ، شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما ،
درون ِ کوره ی آهنگری یک شعله سوزان بود
 
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه ی انسان رها می شد
هزاران سایه ی کم رنگ در یک کوچه
با هم آشنا می شد
طنین می شد
صدا می شد
صدای بی صدایی بود
فرمان اهورایی
 
درون ِ کوره ی آهنگری آتش فروزان بود
و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
غبار راه ِ سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام
خطوط چین پیشانی
نشان از کاروان رفته ی ایام
 
نهاده پای بر سندان
دژم ، پژمان
پریشان بود
ستم ها بر تن و برجان او رفته
دلش چون آهنی در کوره ی بیدادها تفته
از آن رو کان سیه کردار
گُجسته اَژدهاک ِ پیر دُژ رفتار
ــ آن خونخوار
هماره خون گلگون ِ جوانان وطن می خورد
روان کاوه زاین اندوه می آزرد
 
اگر چه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
ولی در سینه اش دل ؟
                        ــ نه
                        ــ که خورشید محبت گرم می تابید
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
فروغ روشنی بخش امید و شوق
                        ــ در چشمش نمایان بود
 
در آن میدان
کنار کارگاه ِ کاوه جمعی جنگجو ، جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهی مهربان افکند
اگرچه بیمناک از جان یاران بود
 
همه یاران او بودند
همه یاران با ایمان او بودند
همه در انتظار لحظه ی فرمان او بودند
 
و کاوه
            ــ آن دلاور مرد آزاده ــ
سکوت خویش را بشکست و این سان گفت :
« گذشته سال های سال
که دل هامان تهی گشته است از آمال
اجاق آرزوها کور
چراغ عمرمان بی نور
تن و جانمان ، اسیر بند
به رغم خویشتن تا چند
دهیم از بهر ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک پیر
                                                سر فرزند
مرا جز قارَن
            ــ این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ی ماران دوش ِ
اَژدهاک ِِ دیو خو گردد
 
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سر بردن
 
به خیزید !
کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمان ها تیر می باید
شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آکاه
همه همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه ی نیرنگ
بریدن رشته ی تزویر
دریدن پرده ی پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دشمنان آثار
ود بی شک
تن و جانتان ز بند بدنگی آزاد
                                    ــ دل ها شاد
 
تن از سستی رها سازید
روان ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
از آن ِ ماست پیروزی ...


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 10 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

.... کنار کورۀ آهنگری کاوه
به سر انگشت خود بستُرد اشک شوق
آنگه گفت :
« فری باد و همایون باد
شما را عزم ِ جزم
ــ ای مردم ِ آزاد
به سوی مهر باز آئید
و از آئینه ی دل ها
غبار ِ تیره ی تردید بزدائید
روان ها پاک گردانید
و از جان ها نفوذ اهرمن رانید
 
 که می گوید
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ »
 
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی آسمان دستان فراآورد
                        ــ یاران هم چنین کردند ــ
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد :
 
 « خدای عهد و پیمان ، میترا ،
                        ــ پشت و پناهم باش
بر این عهد و بر این میثاق
                        ــ گواهم باش
در این تاریک ِ پُر خوف و خطر
                        ــ خورشید راهم باش !
 
خدای عهد و پیمان ، میترا ،
                        ــ دیر است ، اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
                        ــ بستیزیم
که تا از بن ،
بنای اژدهاکی را براندازیم
به دست ِ دوستان از پیکر دشمن
                        ــ سر اندازیم
و طرحی نو در اندازیم »
 
 پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره ی آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
                        ــ کاوه با نجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند :
« به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور ، این روشنی بخش دل و جان و جهان ،
                                                   سوگند
که می بندیم ما آزادگان پیمان خود با خون
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر برکشد بیرون
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث ِ اژدهاک ِ پیر
زمین را پاک گردانیم »
 
سپس برخاست
به نیزه پیش بند ِ چرمی اش افراشت
نگاه ِ او فروغ و فرّ ِ فرمان داشت
 
 « کنون یاران به پا خیزید
و برپیمان ِ بسته ارج بگذارید
 
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید !
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی ... »


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 10 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
 
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
 
ای همسایه زندانی من 
 
ضربه دست مرا پاسخ گوی
 
ضربه دست مرا پاسخ نیست  
 
تا به کی باید تنها تنها 
 
وندر این زندان زیست  ؟؟؟
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو 
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان  
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من 
پاسخی می جوید 
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

در این سیاهی شب
این شب پر از ترفند
از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی؟
مترسکان سر خرمنند و با بادی
چو بید می لرزند!!

 


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 11 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

آه، هیهات، که در این برهوت
واندر این سوخته دشت فرتوت
برگی و باری نیست
چه توان سوز کویری که در آن
از کران تا به کران
                      - حتی
                                دیاری نیست
 
آری، نیست
وقت آن است کنون دریابی
همتی هست اگر
                      با من و توست
تا در این خشک کویر
از دل سنگ برآریم آبی
 
کسی از غیب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردی هست
با توام، ای دلبند
سوی ابری که نخواهد آمد
و نخواهد بارید
                  چشم امید مبند
 
آه،
   - هیهات
             - چه وقت این برهوت
بر سر هر تاکش
                    می نشیند یاقوت؟!!


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 11 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
 
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

 

 


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 11 / 3 / 1391برچسب:ارزش انسان, پرستو, انسان, ارزان, | نویسنده : یار دبستانی|

کاوه آهنگر می‌گوید
با نگاهی گویا
با لبانی خاموش
 
قصر ضحاک هنوز آباد است
 
تو به ویرانی این کاخ بکوش


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 11 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم كرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
وگرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري
درون هر سخن خاري ست
 
گلي جان در شگفتم از تو و اين پاكي روشن
شگفتي نيست ؟
كه نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست
از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدايي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنايي هاست 
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواريست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست
گلي جان با توام
سنگ صبورم باش
شبم را روشنايي بخش
گلي! درياي نورم باش.

 


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 9 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
 
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
كه هر شكسته دندان بهای یك نان است
هیچ كس فكر نكرد در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
هیچ كس فكر نكرد در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشتند كه چرا سیمان نیست
وكسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده‌است كه بغیر از انسان،
بغیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 8 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .

 

شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .

*****

...

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از اهل دل من اما،

- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خواموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

 

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبي،

- پر مرغان صداقت آبي ست -

ديده در آينه صبح تو را مي بيند .

 

از گريبان تو صبح صادق،

مي گشايد پرو بال .

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

- نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

- نه،

- بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

 

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !

*****

...

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !

باز كن پنجره را !

 

تو اگر باز كني پنجره را،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايي را .

بگذر از زيور و آراستگي

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

كه در آن شوكت پيراستگي

چه صفايي دارد

آري از سادگيش،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن مي بارد .

 

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسي عروسكهاي

كودك خواهر خويش؛

كه در آن مجلس جشن

صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .

صحبت از سادگي و كودكي است .

چهره اي نيست عبوس .

كودك خواهر من،

امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،

شوكتي مي بخشد .

كودك خواهر من نام تو را مي داند

نام تو را ميخواند !

- گل قاصد آيا

با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

 

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حيات،

آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛

بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .

باز كن پنجره را ! -

- صبح دميد ! .

*****

...

گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تواند .

رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوكواران تواند .

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينك، اما آيا

باز بر مي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد !

*****

...

و چه روياهايي !

كه تبه گشت و گذشت .

و چه پيوند صميميتها،

كه به آساني يك رشته گسست .

چه اميدي، چه اميد ؟

چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .

 

دل من مي سوزد،

كه قناريها را پر بستند .

كه پر پاك پرستوها را بشكستند .

و كبوترها را

- آه، كبوترها را ...

و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.

*****

در ميان من و تو فاصله هاست .

گاه مي انديشم ،

- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !

 

تو توانايي بخشش داري .

دستاي تو توانايي آن را دارد ؛

- كه مرا،

زندگاني بخشد .

چشمهاي تو به من مي بخشد

شور عشق و مستي

و تو چون مصرع شعري زيبا،

سطر برجسته اي از زندگاني من هستي.

*****

...

من به بي ساماني،

باد را مي مانم .

من به سرگرداني،

ابر را مي مانم.

 

من به آراستگي خنديدم .

من ژوليده به آراستگي خنديدم .

- سنگ طفلي، اما،

خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .

قصه بي سر و ساماني من،

باد با برگ درختان مي گفت .

باد با من مي گفت :

« چه تهي دستي، مَرد!

ابرباورميكرد.

*****

من در آيينه رخ خود ديدم

وبه تو حق دادم.

آه مي بينم، مي بينم

تو به اندازه تنهايي من خوشبختي

من به اندازه زيبايي تو غمگينم

*****

...

بي تو در مي يابم،

چون چناران كهن

از درون تلخي واريزم را.

كاهش جان من اين شعر من است .

آرزو مي كردم،

كه تو خواننده شعرم باشي .

- راستي شعر مرا مي خواني ؟ -

نه، دريغا، هرگز،

باورم نيست كه خواننده شعرم باشي .

- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! -

*****

...

گاه مي انديشم،

خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟

آن زمان كه خبر مرگ مرا

از كسي مي شنوي، روي تو را

كاشكي مي ديدم .

 

شانه بالا زدنت را،

- بي قيد -

و تكان دادن دستت كه،

- مهم نيست زياد -

و تكان دادن سر را كه،

- عجيب ! عاقبت مرد ؟

- افسوس !

- كاشكي مي ديدم !

 

من به خود مي گويم :

« چه كسي باور كرد

« جنگل جان مرا

« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟

*****

...

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،

با تو اكنون چه فراموشيهاست .

 

چه كسي مي خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد !

 

من اگر ما نشوم، تنهايم

تو اگر ما نشوي،

- خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يكپارچگي را در شرق

باز بر پا نكنيم

 

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم .

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي خيزند

 

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد ؟

چه كسي با دشمن بستيزد ؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آويزد

*****

دشتها نام تو را مي گويند .

كوهها شعر مرا مي خوانند .

 

كوه بايد شد و ماند،

رود بايد شد و رفت،

دشت بايد شد و خواند .

 

در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟

در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟

در من اين شعله عصيان نياز،

در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟

 

حرف را بايد زد !

درد را بايد گفت !

سخن از مهر من و جور تو نيست .

سخن از

متلاشي شدن دوستي است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

...

*****

سينه ام آينه اي ست،

با غباري از غم .

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .

...

من چه مي گويم،آه ...

با تو اكنون چه فراموشيها؛

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست .

 

تو مپندار كه خاموشي من،

هست برهان فراموشي من .

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 8 / 3 / 1391برچسب:من, ما, برخیز, خاموشی, فراموشی, یکپارچگی, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی