اثر: حسین جنتی
گشت غمناک دل و جان عقاب ديد کِش دور به انجام رسيد بايد از هستی دل بر گيرد خواست تا چاره ناچار کند صبحگاهی ز پی چاره کار گله کآهنگ چَرا داشت به دشت وان شبان ، بيم زده ، دل نگران کبک در دامن خاری آويخت آهو استاد و نگه کرد و رميد ليک صياد سر ديگر داشت چاره مرگ نه کاريست حقير |
|
چو از او دور شد ايام شباب |
دکتر پرویز ناتل خانلری
در سر راه صفین دهقانان شهر انبار تا امام را دیدند پیاده شده، و پیشاپیش آن حضرت می دویدند.
فرمود: چرا چنین می کنید؟
گفتند: عادتی است که پادشاهان خود را احترام می کردیم.
فرمود:
«به خدا سوگند که امیران شما از این کار سودی نبردند و شما در دنیا با آن خود را به زحمت میافکنید و در آخرت دچار رنج و زحمت میگردید و چه زیانبار است رنجی که عذاب در پی آن باشد و چه سودمند است آسایشی که با آن، امان از آتش جهنم باشد.» (نهج البلاغه- حکمت 37)
و حالا ما مانده ایم و.....!!!
ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر
در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر
شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر
فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :
یا ببندیام به سنگ یا بدوزی ام به تیر
دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر
لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...
سعید بیابانکی
اثر: سعید بیابانکی
ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند
ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا
بازاریان مومن ایران فروختند
یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند
بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند
بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند
وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند !
سعید بیابانکی
اثر: سعید بیابانکی
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانههای اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینهداری که نیست
به کف سنگ دارم ولی میدوم
پی شیشههای قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز میزنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگیام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
اثر: سعید بیابانکی
با چشم ها
ز حیرتِ این صبحِ نابه جای
خشکیده بر دریچه ی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیده ی این روز ِ پا به زای ،
دستان ِ بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب .
فریاد برکشیدم:
«ـ اینک
چراغ معجزه
مَردُم !
تشخیص ِ نیم شب را از فجر
در چشم های کوردلی تان
سویی به جایی اگر
مانده ست آن قدر ،
تا از
کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را !
با گوش های ناشنوایی تان
این طرفه بشنوید :
در نیم پرده ی شب
آواز ِ آفتاب را !»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق ، نیمی)
پرواز ِ روشن اش را . آری ! »
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
« ــ با گوش ِ جان شنیدیم
آواز ِ روشنش را !»
باری
من با دهان ِ حیرت گفتم :
« ــ ای یاوه
یاوه
یاوه ،
خلایق !
مستید و منگ ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید ؟
از شب هنوز مانده دو دانگی .
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی ! »
هر گاوگــَند چاله دهانی
آتش فشانِ روشنِ خشمی شد :
« ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را
از ما دلیل می طلبد .»
توفانِ خنده ها ...
« ــ خورشید را گذاشته ،
می خواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب
از نیمه نیز برنگذشته ست. »
توفان ِ خنده ها ...
من
درد در رگان ام
حسرت در استخوان ام
چیزی نظیر ِ آتش در جان ام
پیچید .
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره یی به تفته گی ِ خورشید
جوشید از دو چشمام .
از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشکِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِ شان بود
احساس ِ واقعیت ِ شان بود.
با نور و گرمی اش
مفهوم ِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم ِ بی فریب ِ صداقت بود .
( ای کاش می توانستند
از آفتاب یادبگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان ِ خشکشان . ــ
و کاردهای شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند . )
افسوس !
آفتاب
مفهوم ِ بی دریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونهیی
آنان را
این گونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش می توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند .
ای کاش می توانستم
ــ یک لحظه می توانستم ای کاش ــ
برشانه های خود بنشانم
این خلق ِ بی شمار را ،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند .
ای کاش
می توانستم !
اثر: احمد شاملو