و انتهای این قصهی سرد و سفید، همیشه سبز خواهد بود...
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش میدانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندروار جانها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژدهی صبحش بخندانیم
گلی کز خندهاش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقهی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو میرانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پردهی خون میزند، سایه
چه بیراهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
اثر: هوشنگ ابتهاج
چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زندهام
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خندهام
نوشتند چون حرف ناگفتهای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزهزار
چنین گفت در گوش گل، غنچهای:
نسیمی مرا قلقلک میدهد
زمین زیر پایم نفس میکشد
هوا بوی باد خنک میدهد
صدای نفسهای نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم
که با دستهای نوازشگرم
گلی بر سر شاخهها میزنم
از این سوره سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این
زمان گفت: گویا قیامت شده
زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده
به چشم زمین: برفها آب شد
به فکر کویر: آبشار آمده
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت
به قول پرستو: بهار آمده
اثر: قیصر امین پور
عيد، «حول حالنا» است
كه واجب است بفهميم
عيد، شوقي است
كه پدرم را به مزرعه ميخواند
عيد، تن پوش كهنه باباست
كه مادر
آن را به قد من كوك ميزند
و من آن قدر بزرگ ميشوم
كه در پيراهن ميگنجم
عيد، تقاضاي سبز شدن است
يا مقلب القلوب!
سلمان هراتی
گفتم:
- «اين باغ ار گل سرخ بهاران بايدش؟ ...»
گفت:
- «صبرى تا كران روزگاران بايدش
تازيانه رعد و نيزه آذرخشان نيز هست،
گر نسيم و بوسههاى نرم باران بايدش...»
گفتم:
- «آن قربانيان یار، آن گل هاى سرخ؟ ....»
گفت:
- «آرى....»
ناگهانش گريه آرامش ربود؛
وز پى خاموشى توفانيش
گفت:- «اگر در سوگشان
ابر شب خواهد گريست،
هفت درياى جهان يك قطره باران بايدش.»
گفتمش:
- «خالى ست شهر از عاشقان؛ وينجا نماند
مرد راهى تا هواى كوى ياران بايدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آيد از اقصاى شهر،
مردها جوشد ز خاك،
آنسان كه از باران گياه؛
و آنچه مىبايد كنون
صبر مردان و دل اميدواران بايدش.»