ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی ازین دخمه ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای
ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود.
م. سالک
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
بوی خون میآید از پیراهنش
این سفر آن گرگ یوسف را درید!
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
گریه میجوشد شب و روز از دلم
در دلم پیوسته میگرید کسی
بی جوانی مانده جاویدان جوان
ریختی چون برگریز ارغوان
در غمت خون میچکد از نالهام
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
تا بخواند با جوانان این سرود
کز درون سنگ بیرون میزنم
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
تندر توفنده فریاد من است
زخمی هر تازیانه پشت من
من در این فریادها دم میزنم
اثر: هوشنگ ابتهاج
برف میبارد،
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...
حتی اگر هر آنچه که دارید رو کنید
کوچکترید ازآن که بدانید من کیام
از کوهها نام مرا پرس وجو کنید
ای بادهای سرد مخالف! منم درخت
باید که ریشههای مرا جستجو کنید
ای بادهای سرد مخالف! من ایستادهام
این سینهام که خنجرتان را فرو کنید
من ریشه در شقایق پرخون ، نشاندهام
گلهای سرخ باغ مرا خوب، بو کنید
برمن مباد؛ تیغ شما زخمیام کند
شاید به خواب، مرگ مرا آرزو کنید.
.
نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا
من يكـرنگ بيزارم، از اين نيـــرنگ بازيها
زرنگـــي، نارفيقــــــا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقــان را زپا افكـــندن و گـــردن فرازيها
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنــــازم هــــمت والاي بـاز و بي نيازيها
به ميـــــداني كـــــه مـي بنـــدد پاي شهســـــواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غيــر از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
رحيم معيني كرمانشاهي
اثر: رحیم معینی کرمانشاه