-

سرزمینم، خاک افسونگر، دلِ خاورمیانه
 نام تو، تاریخ تو، مردان کویت جاودانه
من زن ایرانی‌ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو
من زن ایرانی‌ام همسایه و هم نسل شیرین
خواهر تهمینه و هم قصه‌ی پوران و پروین
 من زن ایرانی‌ام اهل تمدن
زاده پارس، مثل دریا می‌خروشم
من خلیج‌ام تا ابد فارس
من زن ایرانی‌ام یک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم
من زن ایرانیم می‌سازمت با خشت جانم
میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
من زن ایرانی‌ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم
طفلی از آبستن تو


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 30 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
وقتی تمام باغ در بغض پائیزی لبریز مردن بود
باران شدی یک جا بر باغ باریدی
جای من و جای هر برگ پائیزی برخاک خوابیدی
تقدیر ما این بود مرگ تمام باغ
اردیبهشت آمد آرام بی‌دعوت پیدا شدی و
بعد تقدیر ما بردی یک شب بجای ما جای تمام باغ
بی‌ادعا مردی
«روز معلم مبارک»
 

 


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 30 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

ببین بابا کنار قاب عکست، دوباره رنگ دریا را گرفتم

دوباره لابهلای خاطراتم، سراغ بوی بابا را گرفتم

سراغ خنده های مهربانی، که بر روی لبت پروانه میشد

میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه میشد

غبارخستگیها راکه هر شب ، دم در، از نگاهت میتکاندی

همیشه فکر میکردم که در دل ، تمام بار دنیا را نشاندی

دوباره دیر می کردی و شبها ، کنار تخت خوابم می نشستی

من و تصویر یک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی

ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود

دوباره قصه تردید و باور ،دوباره سهم چشمانت نمک بود

تو بودی و خیال آسوده بودم، که تو فکر من و آینده بودی

تو میگفتی سحر نزدیک اینجاست، و بر این باورت پاینده بودی

ببین بابا که حالا از سر ما ،هزار و یک وجب این آب رفته

از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ،به پای راه تو در خواب رفته

ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده

سحر جا مانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟

شبی در کودکی خوابیدم و صبح ، تمام آرزوها مرده بودند

تمام سهم من از کودکی را ،به روی دست بندت برده بودند

ترا بردند از این خانه وقتی، که چشم مادرم رنگ شفق بود

من و یک سنگر از جنس سکوتم، تو جرمت ایستادن پای حق بود

من و فردای من قربان خاکت، که ما قربانی این خانه بودیم

تو را بردند اما من که هستم، که ما هم نسل یک افسانه بودیم

تو را بردند از این خانه اما، تمام شهر بویت را گرفته

ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته

تو رفتی تا که بعد از تو درین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند

تمام بچه ها در فکر بازی ،و بابا ها همه آزاد باشند

 


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 30 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

شبانگاهست و با دستان بسته
همه، پلهای پشت سر شکسته
سرم را می‌کشم تا چوبه دار
یکی در سوگ آیینه نشسته
شبانگاهی که سربازان درگاه
به جرم یک خودی کشتن خودآگاه
مرا با دست بسته می کشیدند
برای حاضران تا پای جاگاه
گناهان مرا از سر نوشتند
گلی از من به دست خود سرشتند
به من حتی ندادند سهمی از من
برای خود درو کردند و کشتند
یکی که شکل من بود از در آمد
نه از در ، شایدم از من برآمد
فقط از لابه لای برگه هایش
مصیبت‌های نسل من در آمد
یکی دیگر شکایت از دلم کرد
شکایت از هزاران مشکلم کرد
نه از دیروز و امروز و نه ازما
حکایت از خیال باطلم کرد
همه دیدند و گفتند و شنیدند
در آخر هم به رأی خود رسیدند
به جرم قتل یک کودک، خودآگاه
برایم حکم اعدامی بریدند
من و آیینه ها در ماتم شب
همه، جانها گذشته از سر لب
زبان وا کردم و از درد گفتم
از آن جانها که می سوزاند این تب
گنه کردم گناه بی‌گناهی
گناه ساختن روی تباهی
مرا جنگ فلک از پا درآورد
فلک دریا و من هم مثل ماهی
نه امشب،حبس من پیوسته بوده
تمام عمر دستم بسته بوده
نبوده راهی هرگز تا به مقصد
اگر هم بوده مرکب خسته بوده
دل سرخم سر سبزم فنا کرد
سرم از تن حسابش را جدا کرد
نباشد پای چوبه زیر آب است
سری که هی دو دوتا چهار تا کرد
همان‌ها که مرا سرباز کردند
سر از درمان زخمم باز کردند
هر آن زخمی که مانده گشت طومار
همان‌ها وقت غم سر، باز کردند
اگر مرده درونم روح کودک
فراوان‌ست از این مقتول کوچک
میان سینه‌های مردم شهر
مزارانی‌ست قد یک عروسک
همه، آیینه‌ها در هم شکستنتد
نخ ناگفته‌ها از هم گسستند
نگفتم آنچه که باید بگویم
به دستم باز هم زنجیر بستند …
شبانگاهست و با دستان بسته
همه، پلهای پشت سر شکسته
سرم را می کشم تا چوبه دار
یکی در سوگ آیینه نشسته...


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 30 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
هوا باراني است و فصل پاييز
گلوي  آسمان از بغض  لبريز
 
به سجده آمده ابري  كه انگار
شده از داغ تابستانه  سرريز
 
هواي  مدرسه ، بوي الف با
صداي زنگ اول محكم وتيز
 
جزاي خنده هاي بي مجوز
و شاديها و تفريحات  نا چيز
 
براي نوجواني هاي ما بود
فرود خشم و تهمت هاي يكريز
 
رسيده  اول  مهر  و درونم
پرست ازلحظه هاي خاطرانگيز
كلاس درس خالي مانده از تو
من و گلهاي  پژمرده  سر ميز
 
******
هوا  پاييزي  و باراني ام  من
درون خشم  خود زنداني ام من
چه فرداي خوشي راخواب ديديم !
تمام  نقشه ها  بر آب  ديديم  !
چه دوراني چه روياي  عبوري !
چه جستن ها به دنبال  ظهوري !
من و تو نسل  بي پرواز  بوديم
اسير  پنجه هاي   باز   بوديم
همان بازي كه با تيغ سرانگشت
به پيش چشمهاي من ترا كشت
 
******
تو جام شوكران را سر كشيدي
به  ناگه  از كنارم  پر  كشيدي
به  دانه   دانه   اشك   مادرانه
به  آن   انديشه  هاي   جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند
به  سوز سينه هاي   مانده  در بند
دلم صد  پاره شد  بر خاك  افتاد
به  قلبم  از غمت  صد  چاك  افتاد
بگو  آنجا  كه رفتي  شاد هستي ؟‌
در آن  سوي  حيات آزاد  هستي ؟
هواي  نوجواني  خاطرت  هست ؟‌
هنوزم عشق ميهن در سرت هست ؟
بگو آنجا كه رفتي هرزه اي نيست؟
تبر تقدير سرو و سبزه اي نيست ؟‌
كسي  دزد شعورت  نيست  آنجا ؟‌
تجاوز  به  غرورت  نيست  آنجا ؟
خبر از گورهاي بي نشان هست ؟‌
صداي ضجه هاي مادران هست  ؟‌
بخوان همدرد من همنسل و همراه
بخوان شعر مرا با حسرت و  آه
دوباره  اول   مهر ست و  پاييز
گلوي   آسمان  از  بغض   لبريز
من و ميزي كه خالي مانده از تو
و  گلهايي  كه   پژمرده  سر ميز
 

 

 

  


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 29 / 3 / 1391برچسب:من و میزی که خالی مانده از تو, | نویسنده : یار دبستانی|

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره
پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره


اثر: هیلا صدیقی


تاريخ : 29 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی