گل پرپر کجا گیرم سراغت؟
صدای گریه می آید زباغت
صدای گریه می آید شب و روز
که می سوزد دل بلبل زداغت
اثر: هوشنگ ابتهاج
برسان باده كه غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
دیدی آن یار كه بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنهی خون زمین است فلك، وین مه نو
كهنه داسی است كه بس كشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو كاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس كه شستیم به خوناب جگر جامهی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساختهاند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فرو بند كه چون سایه درین خلوت غم
با كسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
اثر: هوشنگ ابتهاج
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش میدانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندروار جانها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژدهی صبحش بخندانیم
گلی کز خندهاش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقهی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو میرانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پردهی خون میزند، سایه
چه بیراهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
اثر: هوشنگ ابتهاج
عشق شادی ست، عشق آزادیست
عشق آغاز آدمی زادیست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زایندهست
تپش نبض باغ در دانهست
در شب پیله رقص پروانهست
جنبشی در نهفت پردهی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد ...
اثر: هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
بوی خون میآید از پیراهنش
این سفر آن گرگ یوسف را درید!
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
گریه میجوشد شب و روز از دلم
در دلم پیوسته میگرید کسی
بی جوانی مانده جاویدان جوان
ریختی چون برگریز ارغوان
در غمت خون میچکد از نالهام
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
تا بخواند با جوانان این سرود
کز درون سنگ بیرون میزنم
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
تندر توفنده فریاد من است
زخمی هر تازیانه پشت من
من در این فریادها دم میزنم
اثر: هوشنگ ابتهاج
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ،
دیرگاهی ست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس.
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
ماندهام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلآویز که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرار
خندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ...
ه.ا. سایه
اثر: هوشنگ ابتهاج
بهار آمد گل و نسرین نیاورد |
نسیمی بوی فروردین نیاورد |
پرستو آمد و از گل خبر نیست |
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ |
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد |
که آیین بهاران رفتش از یاد؟ |
چرا مینالد ابر برق در چشم؟ |
چه میگرید چنین زار از سر خشم؟ |
چرا خون میچکد از شاخه گل؟ |
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟ |
چه دردست این؟چه دردست این؟چه دردست؟ |
که در گلزار ما این فتنه کرده است؟ |
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ |
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟ |
چرا سربرده نرگس در گریبان؟ |
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟ |
چرا پروانگان را پر شکسته است؟ |
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟ |
چرا مطرب نمیخواند سرودی؟ |
چرا ساقی نمیگوید درودی؟ |
چه آفت راه این هامون گرفتست؟ |
چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟ |
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟ |
بهار آمد ؟ گل نوروز نشکفت |
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست؟ |
که این لب بسته و آن رخ نهفتست؟ |
مگر دارد بهار نورسیده |
دل و جانی چو ما ، در خون کشیده |
مگر گل نوعروس شوی مرده است؟ |
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟ |
مگر خورشید را پاس زمین است؟ |
که از خون شهیدان شرمگین است؟ |
بهارا تلخ منشین ! خیز و پیش آی |
گره وا کن ز ابرو ، چهره بگشای |
بهارا خیز و زان ابر سبکرو |
بزن آبی بروی سبزه نو |
سرو رویی به سرو و یاسمن بخش |
نوایی نو به مرغان چمن بخش |
بر آر از آستین دست گل افشان |
گلی بر دامن این سبزه بنشان |
گریبان چاک شد از ناشکیبان |
برون آور گل از چاک گریبان |
نسیم صبحدم گو نرم برخیز |
گل از خواب زمستانی برانگیز |
بهارا ، بنگر این دشت مشوش |
که میبارد بر آن باران آتش |
بهارا ، بنگر این خاک بلا خیز |
که شد هر خاربن چون دشنه خونریز |
بهارا ، بنگر این صحرای غمناک |
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک |
بهارا ، بنگر این کوه و در و دشت |
که از خون جوانان لاله گون گشت |
بهارا ، دامن افشان کن ز گلبن |
مزار کشتگان را غرق گل کن |
بهارا از گل و می آتشی ساز |
پلاس درد و غم در آتش انداز |
بهارا شور شیرینم برانگیز |
شرار عشق دیرینم برانگیز |
بهارا شور عشقم بیشتر کن |
مرا با عشق او شیر و شکر کن |
گهی چون جویبارم نغمه آموز |
گهی چون آذرخشم رخ برافروز |
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن |
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن |
بهارا زنده مانی زندگی بخش |
به فروردین ما فرخندگی بخش |
هنوز اینجا جوانی دلنشین است |
هنوز اینجا نفسها آتشین است |
مبین کاین شاخه بشکسته ، خشک است |
چو فردا بنگری پر بیدمشک است |
مگو کاین سرزمینی شوره زار است |
چو فردا در رسد ، رشک بهار است |
بهارا باش کاین خون گل آلود |
برآرد سرخ گل چون آتش از دود |
برآید سرخ گل خواهی نخواهی |
وگرنه خود صد خزان آرد تباهی |
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام |
بده کام گل و بستان ز گل کام |
اگر خود عمر باشد ، سر برآریم |
دل و جان در هوای هم گماریم |
میان خون و آتش ره گشاییم |
ازین موج و ازین طوفان برآییم |
دگربارت چو بینم ، شاد بینم |
سرت سبز و دلت آباد بینم |
به نوروز دگر ، هنگام دیدار |
به آیین دگر آیی پدیدار |
هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
اعدامشان کنید
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکشی خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست
اثر: هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
اثر: هوشنگ ابتهاج
درين سراي بيكسي ، كسي بدر نميزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نميزند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند
كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند
دل خراب من دگر خراب تر نميشود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند
گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست
اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند
اثر: هوشنگ ابتهاج
ديرست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ ... آه
اين هم حكايتي است
اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست
شاد و شكفته ، در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو ، ولي
خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاك
زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو
بر پرده هاي ساز
اما ، هزار دختر بافنده اين زمان
با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان
جان ميكنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن
پرتاب ميكني تو به دامان يك گدا
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص تست
از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودك شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان
ديرست ، گاليا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه رهايي لبها و دستهاست
عصيان زندگي است
در روي من مخند
شيريني نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد
ياران من به بند
در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
زودست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه
زودست ، گاليا ! نرسيدست كاروان
روزي كه بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
روزي كه آفتاب
از هر دريچه تافت
روزي كه گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان
سوي تو
عشق من
اثر: هوشنگ ابتهاج
صفحه قبل 1 صفحه بعد