گشت غمناک دل و جان عقاب ديد کِش دور به انجام رسيد بايد از هستی دل بر گيرد خواست تا چاره ناچار کند صبحگاهی ز پی چاره کار گله کآهنگ چَرا داشت به دشت وان شبان ، بيم زده ، دل نگران کبک در دامن خاری آويخت آهو استاد و نگه کرد و رميد ليک صياد سر ديگر داشت چاره مرگ نه کاريست حقير |
|
چو از او دور شد ايام شباب |
|
*** |
|
آشيان داشت در آن دامن دشت سنگها از کف طفلان خورده سالها زيسته افزون زشمار بر سر شاخ ورا ديد عقاب گفت : « کای ديده زما بس بيداد مشکلی دارم اگر بگشايی گفت :« ما بنده درگاه توايم بنده آماده بود فرمان چيست؟ دل چو در خدمت تو شاد کنم اين همه گفت ولی با دل خويش کاین ستمکارقوی پنچه کنون لیک ناگه چو غضبناک شود دوستی را چو نباشد بنیاد |
|
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت |
|
*** |
|
زار و افسرده چنين گفت عقاب |
|
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب |
|
*** |
|
زاغ گفت : ار تو درين تدبيری عمرتان گر که پذيرد کم و کاست زآسمان هيچ نيايد فرود پدر من که پس از سيصد و اند بارها گفت که بر چرخ اثير بادها کز ِزبَر خاک وزند هر چه از خاک شوی بالاتر تا بدانجا که بر اوج افلاک ما از آن سال بسیيافتهايم زاغ را ميل کند دل به نشيب ديگر اين خاصيت مردار است گند و مردار بهين درمانست خيز و زين بيش ره چرخ مپوی ناودان جايگهی سخت نکوست من که بس نکته نيکو دانم خانهای در پس باغی دارم |
|
عهد کن تا سخنم بپذيری |
|
*** |
|
آنچه زان زاغ چنين داد سراغ بوی بد رفته از آن تا ره دور نفرتش گشته بلای دل وجان آن دو همراه رسيدند از راه گفت : خوانی که چنين الوانست میکنم شکر که دررويش نيَم |
|
گندزاری بود اندر پس باغ |
|
*** |
|
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش |
|
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش |
|
*** |
|
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت |
|
زاغ را ديده بر او مانده شگفت |
نظرات شما عزیزان:
از کجا بفهمم وابسته شدم ؟
روباه جواب داد :
تا وقتی هست ، نمی فهمی . . .