... تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامه جنست زن است، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است.
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
درد قوت غالب مرد است...
«باز در آنجا چه غوغائی ست؟ »
«باز پرسیدم – چه بلوائی ست ؟ »
گرچه بیرون ست ازین پر چین و «بند» اما
نیست چندان دور.
آنچه آن جا بگذرد، اغلب
می توان دید و شنید، الا
آن که خواهند از کسان مستور.
باز می پرسم، چه غوغائی ست ؟
در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام «منصوری »
باز هم گویا
شیونی، جمعی، تماشائی ست.
آن چه می آید به گوش، از آن نه چندان دور
شیونی از مادری، کامل زن ست انگار،
باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست.
آن چه می آید به چشم، اما
سر و قدی، شاخ شمشادی ست.
اینک از آن جا
پیش می آید که گوید چیست،
آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش.
پس ببین آن جا چه ها رفته ست
که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد،
او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش :
«پیر زن ، یک ماه پیش از این
به ملاقات پسر آمد
دید او را... و نصیحت ها... ولی بی فایده سوی
« وطن » برگشت.
_ سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه_
پیرزن برگشت.
تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید
که جوانش را
از خر شیطان فرود آرد.
رفت
تا بیاید با عروس خود
که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد.
در همین مدت قضایا « طور دیگر » شد.
پیرزن، بدبخت، این نوبت
با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.
حیف، اما حیف!
چند روزی از « قضایا » دیر تر ...»
با توام من ، آی دخترجان !
شیردختر، ای شکوفه ی میوه دار ایل !
تیهوی شاهین شکار کرد!
که به تاری از کمند گیسویت گیری
صد چنان سهراب یل را ، آن که نتوانست
نازنین گردآفرید گرد.
گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت،
لیک دختر جان ! نبیتم رو بگردانی به گرییدن.
هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت!
من نمی خواهم ببیند دشمن بی رحم نامردم
قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.
آن دو آهویی که می دانم
که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت.
هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم!
من یقین دارم که می بینی
کاین زمان آبشخور ما ، از چه رود بی سر و پایی ست؟
و کشان ما را به سوی خویش
چه لجن در ذات، دریایی ست؟
خوب می دانم، که دانی خوب
که چه بد دهری و دنیایی ست.
با شبی چونین
در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست.
تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامه جنست زن است، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است.
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
درد قوت غالب مرد است.
بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار
گرچه کتف آرا و سر پیچ و کمربندی،
لیک میراث از دلیری بی هماورد است.
آن که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین
مرد و مردی راستین باشد
رستم افسانه اش، زالی به ناوردست.
گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش
همچو مردانه و بی باک بربندد.
ور دگر زادی، بگو او نیز
گر به سر خواهد پیچاک پدر بندد،
ماده شیری با خاطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث
بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد.
دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه
یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست.
قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جان دار زیبائی
بیستون غیرت کرمانشهان با توست.
قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان
نطفه یک قهرمان با توست!
نظرات شما عزیزان:
اثر: مهدی اخوان ثالث
تاريخ : 4 / 3 / 1391برچسب:درد قوت غالب مرد است, تو زنی مردانه ای, دخترم ای دختر کرد ای گرانمایه, مادر, فرجام منصوری, | نویسنده : یار دبستانی|