صدها درخت افتاد، تا اين برج پولاد،
سربركشيد،
اي داد ازين بيداد فرياد!
ديگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند ازياد... !
فرداست،- خواهي ديد- كزاينگونه، هرسوي،
انسان هزاران برج پولادين برافراشت.
فرداست،- ميبيني- كه با نيروي دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را كاشت!
آنك!
ببين! از پايگاه ماه برخاست،
- چون زنگيان تيغ درمشت،
” ناهيد“ را كشت!
” بهرام“ را برخاك انداخت!
” خورشيد“ را از طاق برداشت.
- اي سايبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودكامگي مست!
كارت، نه آن
راهت، نه اين است.
فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق اين جانهاي تاريك،
كي ميتوان نوری برافروخت؟
يا روي اين ويرانهها،
كي ميتوان صلحي برافراشت؟!
اي جنگل آهن به تدبير تو آباد!
كي ميتوان در باغ اين چشمان گريان،
روزي نهال خندهاي كاشت؟
جاي به چنگ آوردن ماه،
يا پنجه افكندن به خورشيد،
كي ميتوان،
كي ميتوان،
كي ميتوان،
دلهاي خونين را از روي خاك برداشت؟
نظرات شما عزیزان:
اثر: فریدون مشیری