عزیزم پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زندهای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست
ای خون اصیلت به شتکها ز غدیران
افشانده شرفها به بلندای دلیران
جاری شده از کربوبلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزهی تکثیر
ترکیـد بر آیینهی خورشیدضمیران
ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده
وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران
خرگاه تو میسوخت در اندیشهی تاریخ
هربار که آتش زده شد بیشهی شیران
آن شب چه شبـی بود که دیدند کواکـب
نظـم تو پراکنـده و اردوی تـو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بیسر
تا شـام شـدی قـافلهسـالار اسیـران
تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد
باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران
تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد
بایـد کـه ز خـونـت بنـگارنـد دبیـران
حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسهاست
ای کاسته شأن تو از این معرکهگیران
اثر: حسین منزوی
روز عاشــورا، همـه اهـل حلـب
|
باب انطاکیــه انـدر، تـا به شــب
|
گرد آیـد، مرد و زن، جمعی عظیم
|
مـاتـم آن خانـــدان دارد، مقیــم
|
تا به شب نوحـه کنند، انـدر بُکــا
|
شیعـه عاشـورا بــرای کـربــــلا
|
بشمرنــد، آن ظلـمهـا و امتحـان
|
کز یزید و شمـر دیـد آن خانــدان
|
از غریــو نعـرهها، در سرگـذشت
|
پر همی گردد، همه صحرا و دشـت
|
یک غریبـی، شاعری از ره رسیـد
|
روز عاشـورا و آن افغـان شنیـــد
|
شهر را بگذاشت و آن سو، رای کرد
|
قصد جستوجوی آن هیهـای کرد
|
پـرس پرسـان میشد انـدر انتقـاد
|
چیست این غم، برکه این ماتم فتاد؟
|
این رئیسـی، زفـت باشد کـه بمرد
|
ایـن چنین جمعی نباشـد، کار خرد
|
نـام او القــاب او، شرحـم دهیــد
|
کـه غریبـم من، شمـا اهــل دِهید
|
چیسـت نـام و پیشه و اوصـاف او
|
تــا بگویــم، مرثیـه الطـــاف او
|
مرثیــه سـازم، که مرد شاعـــرم
|
تا از اینجـا، برگ ولا لنگـــی برم
|
آن یکی گفتش، که تو دیـوانـهای
|
تو نـه ای شیـعــه، عـدوّ خانـهای
|
روز عاشورا، نمیدانی که هســت
|
ماتم جـانی که از قــرنی بـه است
|
پیش مومن، کی بود این قصه خوار
|
قـدر عشق گوش، عشــق گوشوار
|
پیش مومن، ماتـم آن پــاک روح
|
شهرهتر باشد، ز صـد طوفان نـوح
|
گفت آری لیـک، کـو دور یـزیــد
|
کی بُد است آن غم، چه دیر اینجا رسید
|
چشم کوران، آن خسارت را بدیـد
|
گـوش کـرّان، این حکایت را شنید
|
خفته بودستیــد ، تـــا اکنون شما
|
کـه کنـون جامـه دریدیـد از عـزا!
|
پس عزا بر خود کنید، ای خفتـگان
|
زان که بدمرگیست، این خواب گران
|
روح سلطانی، ز زندانی بجســـت
|
جامه چون دَرّیم و چون خاییم دست
|
چون که ایشان، خسرو دین بودهاند
|
وقت شادی شـد، چو بگسستند بند
|
سـوی شـادروان دولـت، تاختنــد
|
کنــده و زنجیــر را انــداختنــد
|
دور مُلک اســت و، گه شاهنشهی
|
گر تـو یـک ذره، از ایشـان آگهی
|
ور نه ای آگه، بــرو بر خود گـری
|
زان کـه در انکـار نقـل و محشری
|
بر دل و دیــن خـرابت، نوحـه کن
|
چون نمیبیند، جز این خـاک کهن
|
ور همـی بیند، چـــرا نبود دلیــر
|
پشت دار و جان سپار و چشم سیر
|
در رخت کو، از پی دیــن فرخی؟
|
گر بدیدی بحـر، کو کـف سخــی؟
|
آن که جو دید ، آب رانکنـد دریغ
|
خاصه آن کـاو دیـد دریا را و میغ
|
مولانا در دفتر ششم مثنوي ابيات 777 - 805 ، در داستان شیعیان حلب به بیان عظمت امام حسین و قیام او و آسیبشناسی برخی از عزاداران امام حسین میپردازد. مولانا بیان می دارد که غم ماتم امام حسین بر هر انسان و مسلمان واقعی بسیار عظیم و اسفناک است. مولانا در این ابیات از امام حسین با عناوین روح سلطانی و شاهنشاه و خسرو دین یاد میکند. . امام حسين (ع) نمونه اعلاي عاشق صادق واصل است. او سلطان عشق، خسرو دين و شاهنشاه عاشقان است که از قفس دنيا رها شده و استعلا يافته است به عالم غيب.
مولانا دراین داستان خطاب به عزادارانی که بدون معرفت بر امام حسین میگریند و از اهداف واقعی ایشان غافلند میگوید: اي عزاداران بر خود بگرييد که فرسنگ ها از ارزش هاي حسيني دوريد. شما بر حسين مگرييد، در حالي که بايد بر قلب و ايمان خرابت نوحه کني که وابسته به مزخرفات اين دنيا شدهايد. و پاسخ مدعيان دروغ دينداري را ميدهد و ميگويد: دينداري نشانه دارد؛ از جمله نشانههاي آن «توکل»، «جانبازي»، «بينيازي»، «بخشندگي» و «آزادگی» است که در شما يافت نميشود. اگر حسيني هستيد و از شراب عشق الهي نوشيدهايد، چرا آثار آن در اعمال و رفتارتان ديده نميشود؟
حسین ضعیفی که باید برای او گریست نبود... آموزگار بزرگ شهادت اكنون برخاسته است تا به همه آنها كه جهاد را تنها در توانستن مى فهمند و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد كه شهادت نه یك باختن، كه یك انتخاب است؛ انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى شود و حسین «وارث آدم» - كه به بنىآدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند .....
- دکتر علی شریعتی -
"این که حسین فریاد میزند پس از این که همه عزیزانش را در خون میبیند و جز دشمن کینه توز و غارتگر در برابرش نمیبیند فریاد میزند که: "آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد" مگر نمیداند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سئوال، سئوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش، از آینده است و از همه ماست و این سئوال، انتظار حسین را از عاشقانش بیان میکند و دعوت شهادت او را به همه کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قائلند، اعلام مینماید."
- دکتر علی شریعتی-
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گور
تنبور و نی در آتش، چنگ و سَرَنده در گور
این شهرِ بیتنفّس لَتخوردة چه قومی است؟
یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گور
دیگر کجا توانبود، وقتی که میخرامد
مار گزنده بر خاک، مور خورنده در گور
گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد
بوجهل و بولهبها گشتند گَنده در گور
اینک ببین هُبل را، بُتهای کور و شَل را
مردان تیغ بر کف، زنهای زنده در گور
جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم
میافکنندش این قوم، با بالِ کنده در گور
گفتند; گُل مرویید، این حکمِ پادشاه است
چشم و چراغ بودن، روشنترین گناه است
حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است
آواز پای کوکب در کوچهها نپیچد
در دستِ شحنه شلاّ ق همواره روبهراه است
مغز عَلَمبهدوشان تقدیم مار بادا
وقتی که کلّهها را خالیشدن کلاه است
صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد
امّا چه میتوان کرد؟ شب همچنان سیاه است
ناچار گُل مرویید، از نور و نی مگویید
وقتی به شهر کوران، یکچشمه پادشاه است
شهری که اینچنین است، بیشهریار بادا
یعنی که شهریارش رقصانِ دار بادا
تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است،
سنگ آذرخش بادا، چوب اژدهار بادا
قومی که خارِ وحشت بر کوی و بر گذر کاشت
در کورههای دوزخ، آتشبیار بادا
حتّی اگر اذانی از حلقشان برآید،
بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا
گفتند; سر بدزدید، گفتیم; سر نهادیم
گفتند; لب ببندید، گفتیم; عار بادا
با پتک اگر نکوبیم بر کلّههای خالی
مغز عَلَم بهدوشان تقدیم مار بادا.
- محمد کاظم کاظمی-
اثر: محمد کاظم کاظمی
گاه پيدا و گاه پنهانند
بازي آفتاب و بارانند
سرخوشاني که در سماعي سرخ
پایکوبان و دستافشانند
گر نسیمی ز سوی دوست رسد
باغی از برگهای لرزانند
برگها میروند شاد، ولی
زخمها روی شاخه میمانند
گرچه گل دستهدسته پرپر شد،
باز از این دست گل، فراوانند.
اثر: قیصر امین پور
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه کام دلخواه
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
ای دل تا کسی وصلش نخواهد
خون بایدش خورد در گاه و بیگاه
«حافظ»
20 مهر ماه سالروز بزرگداشت حافظ شیوا سخن گرامی باد.
شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
هرآنچه هست، به جز کُند و بند، خواهدسوخت
ز آتشی که گرفتهاست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
که رطلهای گرانتر کشند میخواران
دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران
زُبالههای بلا میبرند جوی به جوی
مگو که آینة جاریاند جوباران
نسیم نیست، نه! بیم است، بیمِ دار شدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این، نه امن و امان
که ره زدهاست فریبش به باورِ یاران
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟
چو چاهِ ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویرانترند بیماران
زبان به رقص درآورده چندشآور و سرخ
پُر است چنبرِ کابوسهایم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، امّا
به غبطه مینگرم در صف سبکباران
«حسین منزوی»
تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بیخزانم
گرچه خشتی از تو را، حتی به رؤیا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات، میخواهم بمانم
بیگمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش
شعرهایم را به آبیهای دنیا میرسانم
گر تو مجذوب كجاآباد دنیایی من امّا
جذبهای دارم كه دنیا را بدینجا میكشانم
نیستی شاعر كه تا معنای «حافظ» را بدانی
ورنه بیهوده نمیخواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس، حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب!
كاش میشد این حقیقت را بدانی، یا بدانم
«محمدعلی بهمنی»
پاییز و کلاه و چتر و بارانی من
پاییز و غم و گریهی پنهانی من
مهر است و شدید بیقرارت هستم
دلتنگ توأم یار دبستانی من
میر فواد میرشاه ولد
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بیبرگي،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامهاش شولای عريانی است.
ور جز اينش جامهای بايد،
بافته بس شعلهی زر تارِ ِپودش باد.
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا که میخواهد، يا نمیخواهد،
باغبان و رهگذاری نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاری نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور به رويش برگ لبخندی نمیرويد،
باغ ِبیبرگی که میگويد که زيبا نيست
داستان از ميوههای سر به گردون سای ِ اينک خفته در تابوت پست خاک میگويد.
باغ بیبرگي
خندهاش خونی است اشکآميز.
جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش، میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
اثر: مهدی اخوان ثالث
کوه، پابند گرانجانی است
آسمان در نابسامانی است
ریشهی نامردمی زنده است
زیر یک برف زمستانی است
فتنه را گفتید خوابیده؟
فتنه بیدار است، پنهانی است
هر که را شغلی است در عالم
شغل بعضیها مسلمانی است
از جوانمردان دوراناند
کارهاشان افتد و دانی است
عید آن مردم به غارت رفت
چشم این مردم به قربانی است
داغ آن مردم به دلها بود
داغ این مردم به پیشانی است
کِشت اگر اینگونه خواهد بود
حیف آن ابری که بارانی است
یک نفر امروز عاشق شد
کوچهمان امشب چراغانی است
شعر روی دست شاعر مُرد
درد از آنسانی که میدانی است
صحبت از قطع درختان بود
ابلهان گفتند: عرفانی است
لاجرم اصلاح ما مردم
کار استادان سلمانی است
لب فروبستن در این ایام
اولین شرط سخندانی است
یک نفر در زیر باران مُرد
کوچه اما غرق مهمانی است.
اثر: محمد کاظم کاظمی
اگر نامهای مینویسی به باران
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا از دل کاهدود و غباران .
اگر نامهای مینویسی به خورشید
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا، زین شب سرد و نومید .
****
اگر نامهای مینویسی به دریا
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا ،
با
«اگر»
«آه»
«آیا» .
به مرغان صحرا، در آن جست و جوها
****
سلام مرا نیز بنویس
اگر نامهای می نویسی
سلامی پر از شوق پرواز
از روزن آرزوها .
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
دوباره خرداد، دوباره التهاب، دوباره درد و آه و غم... و دوباره 25 خرداد
امروز 25 خرداد 93 -پنجمین سالروز پرواز خونین کیانوش آسا -
کیای عزیز نه امروز که هر روز نام و یادت را در دل و جان زنده نگاه میداریم، یاد تو همیشه با ماست و داغ غمت تا ابد در دل ما تازه و جانگداز.
گرامی باد یاد و خاطره شهید کیای عزیز
گل زرد و گل زرد و گل زرد
بیا با هم بنالیم از سر درد
عنان تا در کف نامردمان است
ستم با مرد خواهد کرد نامرد
اثر: هوشنگ ابتهاج