آن عاشقان شرزه كه با شب نزيستند
رفتند و شهر خفته ندانست كيستند
فريادشان تموج شط حيات بود
چون آذرخش در سخن خويش زيستند
مرغان پر گشوده ي طوفان كه روز مرگ
دريا و موج و صخره بر ايشان گريستند
مي گفتي اي عزيز ! سترون شده ست خاك
اينك ببين برابر چشم تو چيستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرين شقايق اين باغ نيستند
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : 21 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی| نظرات